پاسور
پر ابرم امشب
بازکن چترت را
من الان می بارم
خانه را،پنجره را،
می ترسی؟!
بنشین ،اخم نکن؟!
ورقی کهنه امانت دارم
روی این ثانیه های ابی
بازی حکم چه حالی دارد
حاکم عشق منم
قبل از این که ورقم را بدهی،می گویم
حکم بازی دل باشد باشد؟!
دست من یک دودلی می افتد
تو دوازده دل قرمز داری
آنقدر دل بردی
دل بردی،
دلبری من چه کنم
انقدر دل بردی،دل بردی
خشت شد بالش من در دودلی
....
هردم از شدت پاییزغمم
برگی از من به زمین می افتد
تو بادل سنگ وسیمانی خود برگ مرا میبری
ای پر از رنگ قمار
باز کن چترت را
و مرارادردل خودجا بده
اینقدر برگ مرا مفت نبر
تادراین کشتی طوفانی عشق
قایقت نیز حلالت باشد
شعر از پلنگ
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر